آمدی و آمدی و آمدی


نرم گشودی در کاشانه را

خنده به لب، بوسه طلب، شوخ چشم


شیفته کردی دل دیوانه را

سایه صفت آمدی و بیقرار


خفت سراپای تو در بسترم

نرگس من بودی و جای تو شد


جام بلورین دو چشم ترم

یک شرر از مجمر لب های تو


جست و سراپای مرا سوخت... سوخت

بوسهٔ دیگر ز لبت غنچه کرد


غنچهٔ لب های مرا دوخت... دوخت

گرمی ی آغوش ترا می چشید


اطلس سیمابی ی اندام من

عطر نفس های ترا می مکید


مخمل گیسوی سیه فام من

مست ز خود رفتم و باز آمدم


دیدهٔ من دید که تر دامنم

عشق تو را یافت که چون خون شرم


از همه سو ریخته بر دامنم

رعد خروشید و زمین ها گداخت


کلبهٔ تاریک، دهان باز کرد

سینهٔ من ساز نواساز شد


نغمهٔ نشنیده یی آغاز کرد

رقص کنان پیکر اهریمنی


جست و برافشاند سر و پای و دست

خندهٔ او تندر توفنده شد


در دل خاموشی و ظلمت شکست

نعره برآورد که دیدی چه خوب


خرمن پرهیز ترا سوختم؟

شعلهٔ شهوت شدم و بی دریغ


عشق دل انگیز ترا سوختم؟

دیدهٔ من باز شد و بازتر


دیدمت آنگاه که شیطان تویی!

در پس آن چهرهٔ اهریمنی


با رخ افروخته پنهان تویی!

ناله برآمد ز دلم کای دریغ


از تو چنین تر شده دامان من؟

وای خدایا ز پی سرزنش


رقص کنان آمده شیطان من...